تو را با جمـــله ای کـــاش فهمیدم تو را با حسرتی جـان کاه می دیدم
تـو را می دیـدم و لبخـنــدهـایـت را امیـــــد اشکهـــای خویــش نامیدم
تو را می دیدم وافسـوس ها را هم و می رفتی ومی رفت از دل امیدم
که روزی رفتنی هستی و من اینجا کنار اشــکهـــایـــم بـــاز خنــدیـــدم
غزلـــها را به نامت روح و جان دادم کنـــــارت دردهــا را خنـده بخشیدم
تـو تمثیـــل غـــروبـــی در نگـاه من که شبهــــا را بـرایت نــور پاشیدم